رقیه توسلی/
با شهرزاد، آسیه، نبات، مریم و زلیخا مینشینیم پشت نیسان. هوا دیگر تاریک شده اما آنها هنوز با هر بهانهای میخندند، نارنگی پوست میگیرند و از تعداد تیغهایی که سهم امروزشان بوده میگویند.
چادر گلدار بستهاند به کمر و کلاه پشمی گذاشتهاند روی سرشان، زنانی که خوب پرتقال میچینند و خوب «طالبا» میخوانند. ترانه مازنی که حس و حالش با غروب زمستانی جور درمیآید:
اَنده بُوردمه تا دَریوی پَلی / دَریوی پَلی و جِفت اَنجلی
وِنه سَر نیشت بیه کُوتر چمبلی / کُوتر چمبلی مِه طالب رِه نَدی؟
امروز را همراه اکیپ زنان مرکباتچین شدم. میخواستم دنیایشان را بشناسم. از بخت خوشم یکی از دیگری مهیمانوازتر از کار درآمدند. رفتیم باغ ۱۰ هکتاری «حاج اسحاق». آشنا شدیم، یخ کردیم، چاشت خوردیم، عکاسی کردم، زمین خوردم، پرتقال قیچی زدم و فهمیدم چقدر خام و نازک نارنجیام.
با اینکه در آستانه انجمادم، میخندم و خوشحالم اما... تازه هم فاز اسکیموها شدم... فکر میکنم البته همهمان این روزها از دست اخبار غمبار، به یک خانه تکانی حسابی محتاجیم. یکساعت بعد، با اسنپ رسیدهام خانه و چفت شوفاژ نشستهام. دارم با رضایت حرف میزنم از روزی که گذشت، از عکسهای درست و درمانی که انداختم و تجربه فوق العادهای که کسب کردم.
دارم به همه عزیزانی که هوایم را امروز در باغ «حاج اسحاق» داشتهاند، توی دوربین نگاه میکنم. به زنانی که هر کدام کتابی گویایند.
به «سرکارگر شهرزاد» که هیچ شباهتی به شهرزادهایی که میشناسم ندارد. دختر جوانی که پدر خانواده سه نفرهشان است. ۲۸ ساله و عاشق باغیرت. به «زلیخا» که لیسانس کامپیوتر است و تلاش را عار نمیداند و سومین سالی است که آمده پرتقالچینی. به «نبات» مادری که ناهار پسرکانش را گذاشته روی بخاری اتاق خواب. بخاری که شعلهاش کمتر است. مادر زحمتکش فداکاری که کلی تصویر دارم از نماز خواندنش میان درختان نارنجی و به «مریم» و «آسیه» مادر-دختر کم شنوایی که با هم میآیند پی روزی حلال و از خانواده عزیز شهدایند.
پینوشت:
شمال، خانه زنانی است که شبها دستکشهایشان را رفو میکنند و به تیغهای فرو رفته در دستشان میخندند!
شمال بوی لیمو میدهد، بوی پرتقال.
ترجمه شعر: آنقدر رفتم تا کنار دریا رسیدم، کنار دریا دو درخت انجیلی وجود داشت که بر شاخههای آن کبوتر صحرایی نشسته بود. ای کبوتر صحرایی تو طالب مرا ندیدی؟
نظر شما